25.12.08

مونولوگ




مغز استخوانم
استخوان مغزم
می لرزد
و هیکل مریضم چرا نمی میرد

ناراحتی؟
ناراحتم
ناراحتی؟

نفس که می کشد مثل ماهی باد می کند
نخ و سوزن با هم عشق بازی می کنند
صدایشان را تکّه پارچه می شنود

این کت و شلوار تنگ است
می گویم یخ زدم
منبسط
تنم سنگین و زیر چروک های چشمم چه دنیای پلیدیست

چای کم رنگ
یا پُر رنگ؟

یا اصلاٌ بی رنگ، چه فرقی دارد؟
با این علوفه کسی داغ نشد
مگر دودش کنیم

بیا اصلاٌ من را نگاه کن
و خلوتِ انگشت سبّابه ام را
در خوذ ارضایی با خودکار
و این سوزن ها
این سوزن ها
را نخ کن و لبانم را به هم بدوز.

دسامبر 2008

3 comments:

Karina said...

hey darling, i tagged ya in my latest post ;-) looking forward to your entry

Anonymous said...

Happy Birthday To You

Unknown said...

Tara i think it's an ok poem

too straight forward for my taste

not enough Taraish imagery