23.3.11

if you read Persian

then maybe read one of my poems:

برایم بمان
شعر شدی، توی سرم افتادی
چرخ زدی مستم شدی
داستان که شدی از سرم افتادی
جوش آمدی سوزاندیم
سرد که شدی خاکسترم دود شد هوا
چرا نمی‌‌ماند
چرا نمی‌‌ماند
چرا این حسّ مگسی 
لعنتی چرا شعر نمی‌‌مانی
ابر شدی برایم تا سفرهاو بیهوا بالا
باران شدی روی زمین شکستی
من میپرسم و نمی‌‌دانم و جوابم
دوباره با صدای خندههای ناخوانده آغاز شد
و با نگاهِ خواستنیت
توی دفترم خط شد
و خواستت تمامِ معنای یک منظرهٔ دور
که نمی‌‌بینمش و نمی‌‌دانم چرا این حسّ مگسی
لعنتی چرا نمی‌‌ماند
چرا شعر برایم نمی‌‌ماند
شَک شدی و چند آرزوی محال
محالِ هم شدیم و هیجان سکوت
فریادم فَصل شد و رفت
داستان شد و افتاد از سرم
این لعنتی باز هم نماند.
نیویورک / ژانویه/ ۲۰۱۱
* from my soon-to-be-published poetry collection: This is Not a Pomegranate

4 comments:

Shadan said...

tee, this is *love-at-first-sight*...

loveitloveitloveit.

shadoo

Tee said...

oh thank you!

loveyouback

Anonymous said...

http://www.youtube.com/watch?v=Z4g2tNacm2c&feature=fvwrel

Anonymous said...

Actually, we have a finite and specific amount of energy for loving and being loved! When the lover's hand is not in hand, the energy of holding his/her hand becomes a poem! It becomes something on canvas...; it becomes something! BUT THE ENERGY NEVER VANISHES!
Thanks for mentioning that in a very beautiful way through your poem...